یک روز پدری که در حال مطالعه روزنامه بود از سر و صدای پسرش کلافه شد. با خود فکری کرد و بعد از چند لحظه صفحه ای از روزنامه که در آن نقشه جهان بود، را تکه تکه کرد و به پسرش داد تا این نقشه را بازسازی کند . با این کار مرد می دانست که پسر چند ساعتی سرگرم است. اما بعد از لحظاتی پسر با نقشه کامل شده برگشت. مرد با تعجب پرسید چگونه این کار را کردی؟
پسر گفت: در پشت این نقشه عکس انسانی بود، من دانستم که اگر بتوانم این انسان را بسازم جهان را نیز خواهم ساخت.
اینجا خوندمش: http://sobhan86.parsiblog.com/247367.htm
این هم اولین بار برای شما ارسال کردم و می خواستم با یکی از مطالبم بزنم توی وبلاگم البته شاید بازم ویرایش کردم
دو نام است ماندگار به هستی
یکی ز راستی و یکی به پستی
بیا و تو نیز شهره ی آفاق شو
به نیکی و درستی و یکتا پرستی
من الله توفیق